قالب های بلاگ اسکای

زیر نظر تیم سایبری تومور

قالب های بلاگ اسکای

زیر نظر تیم سایبری تومور

داستانی جالب در مورد شهید برونسی


داشت میجنگید،هوا هم خیلی گرم شده بود،کامیونی پر از مواد خوراکی و سلاح اومد راننده صدا زد که این هارو خالی کنین ولی بچه ها داشتن میجنگید.یه ساعت بعد شهید برونسی اومد کنار کامیون دید یه خانومی داره بار رو خالی میکنه.رفت جلوتر گفت:ببخشید حاج خانوم مرد اینجا نبود این بار هارو خالی کنه خانومه یه لبخند زد یه لحظه یادش اومد اینجا منطقه جنگی هست اصلا هیچ زنی اجازه نداره بیاد چطور اومده گفت:خانوم شما کی هستین؟؟؟خانوم لبخند زد و گفت مگه شما برای داداش من نیومدین بجنگید؟؟؟؟!!!!شهید برونسی تعجب کرد و گفت :مگه داداش شما کیه ، یه لحظه فکر کرد که این حضرت زینبه

حضرت زینب گفت:داداش من حسینه.شما برا داداش من میجنگید  من هم هرکاری از دستم بر بیاد برا شما انجام میدم