![]() |
.بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند و مفقودالأثر شوم |
آخرین خداحافظی با پدر |
|
![]() |
آخرین ملاقاتهای فرزندان دهه ۵۰ و دهه۶۰ با پدران شهیدشان اگرچه در ۸ سال دفاع مقدس که هر روزخبر شهادت رزمندهای و پیکر غرق به خون شهیدی به شهر میآمد طبیعی جلوه میکرد. اما لازم است برای مرور رشادتها به تصاویر معصومانهشان رجوع شود. |
کوچکترین رزمنده دفاع مقدس کیست؟ |
|
![]() |
با یازده بار رفتنم به جبهه در کل ۴۴ مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه میرفت. |
رفتار شهید کاوه با اسرای عراقی |
|
![]() |
نفسهایی
که سالها به شماره افتادهاند، چشمهای پرفروغشان که به
امید شهادت لحظه شماری میکنند، شاید تنها واژه "ایثار"
بتواند تفسیرگر رشادت این دلاورمردان باشد.جانبازان. |
زبان فرمانده عراقی در دستان «شاهرخ» |
|
![]() |
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ |
نوعروسی که به دست منافقین به شهادت رسید |
|
![]() |
یکی از شبهای شهریور سال ۶۰ منافقین وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست در حالی که سفره شام پهن بود در حیاط را میزنند و به محض اینکه منیره به جلوی در منزل میرود، نارنجک را داخل خانه پرت میکنند |
شناسایی شهید گمنام توسط مادرش |
|
![]() |
« هیچی نداشت. نه پلاک، نه کارت شناسایی! هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود شناسایی اش کرد. فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده. |
تصاویر / مردی که متعلق به «نهضت روح الله» بود |
|
![]() |
«حاج داوود کریمی»آن مجاهدِ زجرکشیده، با بسیاری از هم ردیفان خود اختلاف سلیقه و مرام داشت اما بر سر میراثِ حضرت روح الله، با هیچ کس، حتی رفقا و هم قطاران قدیمی اش معامله نکرد و به پای آن ایستاد؛ افتخار و توفیقی که نصیب جمعی از مدعیانِ هم سفره گی با او، نشد. |
این خروسها تخمگذارند! |
|
![]() |
رهبر انقلاب با اشاره به خاطرهای از شهید اندرزگو تعریف کردند: یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که چند خروس در عقب موتور خود داشت. زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است |
توسل به حضرت زهرا(س) در میانه میدان |
|
![]() |
همه آماده شروع عملیات بودند، اما پشت یک میدان مین گیر افتاده و مانده بودند. شهید مصطفی ردانی پور به حضرت زهرا(س) متوسل شد و لحظاتی بعد قرآن را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد. |
نمازی که مانع نقص عضو شد |
|
![]() |
به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم. |
همه سرمایههای یک زن |
|
![]() |
سه برادر در حساس ترین نبردهای های سال های دفاع مقدس، بر خاک افتادند و مادرشان، پیکر آنان را تا بهشت زهرای تهران مشایعت کرد. |
گریه کردن حاج احمد برای بسیجی ۱۷ ساله |
|
![]() |
دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم و همین که در راهرو پیچیدم و چند قدم آن طرفتر احمد را دیدم. چهرهاش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟ |
خاطره خواندنی یک خلبان از شهید چمران |
|
![]() |
حس کنجکاوی ام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم . وقتی به
چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم ، صلابت خاصی در
چهره اش دیدم . کلام او که با سادگی خاصی ادا می شد به دل
می چسبید،خلاصه دست او رو گرفته و به کابین اوردم . و این
اولین باب آشنایی ام با او بود. |
ماجرای گواهینامه رانندگی یک فرمانده تیپ |
|
![]() |
شهید برونسی، فرمانده تیپ که شد. به اجبار یک
ماشین تحویل گرفت؛ یک راننده هم میخواستند در
اختیارش بگذارند که قبول نکرد. |
مهندس ذوب آهن که جانشین سپاه کردستان شد |
|
![]() |
شهید حبیب خلیفه سلطانی پانزدهم اردیبهشت 1328، در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. بیست و سوم اردیبهشت 1361، با سمت قائم مقام سپاه منطقه هفت در ساوه بر اثر سانحه رانندگی به شهادت رسید. |
مسافر قلههای فتح نشده اسلام باشید |
|
![]() |
شهید شرعی هرچند روحانی
بود اما در جمع بچه های مهندسی جهاد مسئول
تبلیغات و نماز جماعت نبود. پیک موتوری بود و
تیکه کلام همیشگی اش این بود که: «بگویید چه
کار کنم؟». |
عملیات والفجر ۸ |
|
![]() |
ماجرا از آنجا یی شروع شد که لشگر ۲۷ از اردوگاه کرخه به سمت اردوگاه کارون حرکت کرد در مدت کوتاهی که در کارون بودیم (شاید حدود ۲۰ روز) کمتر روزی شاهد آفتاب بودیم ومرتب هوا یا ابری ویا بارانی بود. |
فرزند عزیز امام در انتظار شهادت |
|
![]() |
شهید مرتضی مطهری که از اساتید حوزه و دانشگاه و از جمله نظریه پردازان انقلاب اسلامی بود، در ۱۲ اردیبهشت ۵۸ توسط گروه منحرف فرقان به شهادت رسید. |
شهیدی که پیکرش ۱۱ سال دیر آمد |
|
![]() |
ناصر روز ۲۱ بهمن ۵۷ با فعالیت در کمیتههای مردمی، به مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامی ادامه داد. |
غافلگیری به روش حاج همت |
|
![]() |
تمام راه حاج همت حرفی نزد. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانهای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابهلای شوخیهایی که میکردند نتوانستند حرفی از همت بشنوند. او تنها میگفتم: «بعداً خواهید فهمید.» |
وصیتی که باید مسئولین بخوانند |
|
![]() |
از مسئولین عزیز و مردم حزبالهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند، ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمام تر جلو این فسادها را بگیرید. |
سرداری که در آینده هم او را نخواهیم شناخت |
|
![]() |
از روز آشناییم با او در آسایشگاه عملیات سپاه سردشت که برای اولین بار در مورخه 21/1/64 با همدیگر و بسیاری از یاران سفرکرده و بازمانده از سفر نان و سیب زمینی خوردیم تا امروز که او ما را به جای گذاشت و رفت یک ذره از ارزشهای اصولی و اعتقادی و ولایتی و اخلاص و تمامی فضایل اخلاقیش فاصله نگرفته بود. |
فرهاد RPG / مسافر کربلا |
|
![]() |
مادرش می گوید:پس از شهادت فرهاد، چیزی حدود ۶ ماه حضورش را در خانه احساس می کردم. برای رفع دلتنگی، لباس هایش را مرتب می کردم. در حال اتو کردن بودم که صدایی از آشپزخانه شنیدم. کسی خانه نبود و تعجب کردم. از پشت در نگاه کردم.پرده تکان خورد و سایه ای دیدم. همان شب به خواب خواهرش آمد... |
بگذار بچهها شب بروند حمید را بیاورند.هنوز دیر نشده |
|
![]() |
اصرار کردم«بگذار بچهها
شب بروند حمید را بیاورند.هنوز دیر نشده.» |
گفتم نرو، خندید و رفت ... |
|
![]() |
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله عجیب نیست؟ آدم باید خیلی کله شق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان، میان بسیجی های خاکی. حاج احمد متوسلیان را می گویم. فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله. |
تانک ها روی بدن شهدا رژه رفتند! | |
![]() |
شهر هویزه را به سهام خیام هم می شناسند، دختری که ۸ مهر ۵۹ با عراقی ها درگیر شد. سهام به عراقی هایی که موقع برداشتن آب مزاحمش شدند، گفت مگر شمر هستید که نمی گذارید آب برداریم؟ آن ها هم گلوله ای به پیشانیش زدند و شهیدش کردند. مردم خشمگین شدند، راه پیمایی کردند، به عراقی ها حمله کردند و شهر را آزاد کردند. هویزه از آن روز تا دی ماه ۵۹ آزاد بود و دی ماه دوباره اشغال شد. |
فرمانده بی سرِ لشکر25 درآخرین لحظه شهادت پشت بی سیم چه گفت |
|
![]() |
آخرین کلمه شهید که پشت بی سیم می گفت این بود: حسین حسین شعار ماست... هیچگاه یادم نمی رود همین که گفت: حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار و ناگهان ترکش خمپاره حنجره مبارکش را پاره کرد و سرشان را از بدن جدا نمود. |
قولی که فرمانده شب قبل از شهادتش گرفت |
|
![]() |
در منطقه نوسود پاوه در سنگر جا نبود که جمشید بخوابد، وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم، از سنگر بیرون آمدم دیدم که جمشید بیرون سنگر خوابیده و از سرما به خود میلرزد، او را بیدار کردم، من را به خداوند قسم داد که تا زندهام، این موضوع را بازگو نکن. |
شهیدی که در بوسنی بنیاد شهید راه انداخت |
|
![]() |
واقعاً سراپا مطیع امام(ره) و مقام معظّم رهبری بود؛ آنچه را که می شنید، سعی میکرد به نوعی عمل کند و بر زمین نماند. بعضی ها دنبال ادای تکلیف نیستند؛ به دنبال این هستند که باری به هر جهت، یک کاری کرده باشند. ولی ایشان به دنبال این بود که حتماً وظیفه ای را انجام بدهد و کاری را دنبال کند که تکلیفش است. |
چند خاطره متفاوت از شهید زین الدین |
|
![]() |
با چشمانی
اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده
ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای
بسیجیانی... |
شیخ حسین انصاریان پولی داد تا کاتیوشا بسازیم |
|
![]() |
عقبه ای که حسن آقا از خودش به یادگار گذاشته با ایجاد یک فرماندهی مقتدر موشکی که همواره آن را به عنوان توان موشکی و بازوی ولایت از آن یاد می کرد این می تواند هر تهدیدی را بر علیه نظام اسلامی خنثی بکند و یک اطمینان و ایمنی را برای این کشور به عنوان یک فرصت فراهم نماید. |
وقتی رسول تخریبچی به آرزویش رسید |
|
![]() |
دز میان گردانهای گوناگون حاضر در دفاع مقدس، شاید با جرات به توان گفت که تنها بچههای تخریبچی بودند که بیشتر از همه به شهادت نزدیک بودند. آنها هر لحظه باید خود را برای رفتن به عروج آماده میکردند. |
کسی که توسط امام خمینی، لقب رهبری گرفت |
|
![]() |
خودتان را زحمت ندهید اگر امام بگوید هرکجا که باشد آماده هستم و من باید به مملکت خودم خدمت کنم ... |
حسن اقارب پرست |
|
![]() |
این بنده حقیر متذکر میشوم که هر چه آقایی و عزت است در خدمتگزاری درگاه این اوصیاء و برگزیدگان الهی است. تا توان دارید در راه خدمتگزاری به این اولیاء الله کوتاهی نکنید، که خود آنها بزرگواری دارند و پاداش بیش از حد میدهند... |
وصیت نامه شهید امیر حاج امینی |
|
![]() |
بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود: خدایا! عاشقم کن... |
مکاشفهای در فکه |
|
![]() |
جانبازی که ماند و دید وعده شهید باکری را هم دید و هم چشید که در وصیتنامهاش گفت: "دسته جاماندگان از جنگ که به گذشته خود وفادار میمانند از شدت مصائب دق خواهند کرد" ... |
به یاد سی سال غربت |
|
![]() |
آرام و بی سرو صدا ساک کوچک و جمع و جوراش را برداشت و به داخل حیاط رفت . نمی خواست صدایی بلند شود و باعث بیدار شدن دو دختر دلبند دو ساله و چهار روزه اش شود... |
حیف که تهران دو کوهه ی قشنگی نیست!
|
|
![]() |
گفتم میشنوی چه آهنگ حزینی دارد ؟ گفت: آری این صدای ... است که میخواند. گفتم: نه, نه خوب گوش کن من صدای قافله را میگویم قافله دو کوهه که دارد دور میشود... |
جایزه برای سر قهرمان «شور شیرین» |
|
![]() |
شهید کاوه که همیشه عملیاتها و اقداماتش موجب تحیر فرماندهان بود توانست با کمترین نیروی عملیاتی منطقه اشغال شده بسطام را در مدت 24 ساعت از دست عناصر ضد انقلاب آزاد کند... |
شهید سرتیپ خلبان حاج صمد اکبرپور
|
|
![]() |
زندگی نامه و تصاویر این شهید بزرگوار توسط فرزند ایشان برای سایت شهید آوینی ارسال شده است ... |
تاملی در ویژگی سید شهیدان اهل قلم |
|
![]() |
بسیاری از سه گانه تفکر – فرهنگ – تمدن نام برده اند. زنجیره ای که هر پدیده و واقعه و تحول انسانی و اجتماعی را می توان در ذیلش تحلیل کرد... |
شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت
|
|
![]() |
آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. |
هدی و طه جان! دیگر بابا آب داد تمام شده است زمان، زمانِ بابا خون داد است |
|
![]() |
در یک سو لشکر اسلام به رهبری امام خمینی اقتدا به حسین نمود و پرچم سرخ آزادگی و نجات و سعادت و انسانیت و در یک کلام اسلام را بر افراشته است و در سوی دیگر وارث یزید،صدام می کوشد پرده سیاه ظلمت بار ننگ و استعمار را با نام آمریکای متجدد و آزادی حقوق بشر به عنوان ارمغان، عرضه بدارد که به فرموده اله در قرآن مجید: ان کید شیطان کان ضعیفا. آری بدرستی که دشمن ضعیف است. |
پشتیبان مردم بیچاره و بینوا باشید و اختلاف سلیقه را به مسایل خطی نکشانید
|
|
![]() |
جوسازیهائی برای برادران دینیمان می نمائیم و اختلاف سلیقه را به مسایل خطی میکشانیم و باعث تضعیف خود و تقویت دشمنان اسلام می شویم. |
خاطرهای از شهید صیاد |
|
![]() |
اخبر سقوط اسلامآباد غرب در تهران مردان شورای عالی دفاع را سردرگم کرده بود. آنان هنوز گمان می کردند با ارتش عراق طرفند و لذا آغاز این حمله با دانستههای آنان از توانایی ارتش عراق نمیخواند ... |
خب لااقل حرفی بزن مرد حسابی! |
|
![]() |
حاج احمد! دل دوکوهه برایت تنگ است. دل بسیجی ها. بی تو چرا دروغ؟ سخت می گذرد به ما! این همه سخنران، هیچ کدامش تو نیستی. این همه جبهه، در هیچ کدامش تو نیستی. این همه جنگ، نیستی، نیستی، نیستی! ... |
![]() |
از مخالفت هم نباید بترسیم، تا مخالفت نباشد کار خوب ما معلوم نمی شود. مخالف که اشتباهات ما را گفت، ما را به کارمان بیشتر آشنا می کند. دهان مخالف را که ببندیم خودمان به بیراهه می رویم. خودمان به دیوار می خوریم چرا که کسی نیست که خطرهای بین راه به ما بگوید. |
کتاب بستر آرام هور
|
|
![]() |
شاید وقتی پیکر شهید علی هاشمی بعد از 22 سال خودش را نشان داد و «سردار هور» نقل مجالس شد، تازه خیلی ها فهمیدند که هوری هم بوده است و سرداری داشته. |
ژنرالی که غریبانه در هور گم شد |
|
![]() |
هیچ کس به درستی نمی داند که در این روز درناک ، چه بر سر سرداران قرارگاه نصرت آمد. شاهدان می گفتند که هلی کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته اند |
![]() |
ارتباط من با حسین ، ارتباط دو دوست بود ، دوستانی که دوستیشان در خون و جنگ عمیق تر و هر چه زمان میگذشت عاشقانه تر بود. گر چه هیچگاه بزبان و بیان نمی آمد ولی چشمانمان بیکدیگر این عشق را منتقل می کرد. |
خداوندا راضی نشو احمد زنده باشد و خرمشهر در دست دشمنان باشد |
|
![]() |
حاج احمد در آخر صحبتهایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنابراین است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ حاج احمد را برسان! |
![]() |
حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم. نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم . |
یادگاری هایی عارفانه از زندگی امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی |
|
![]() |
بی تعارف بگویم که اگر صیاد را فراموش کنیم به خودمان ظلم کرده ایم و به همین دلیل است که هیچ گاه به خود اجازه نمی دهم صدای این شهید در درونم خاموش شود. فرمانده ای که وقتی حکم فرماندهی او بر نیروی زمینی ارتش امضا می شد با همان لباس های خاکی اش زیر آتش در تکاپوی جهاد بود و آن جا هم که کارش گیر می کرد و در محاصره ضد انقلاب قرار می گرفت تنها به نمازش اتکا می کرد و همان “دعای فرج” که می گویند همیشه می خوانده است... |
![]() |
احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.... |
سجده ابدی |
|
![]() |
بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت
منطقه مورد نظر در تپه هاى فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را
نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص
بپردازیم. |
نام کوچک او عشقعلی بود ... |
|
![]() |
|
آب دبه بعد از گذشت 12 سال هنوز گوارا بود |
|
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
|
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین |
|
![]() |
|
ده خاطره از شهید حسن باقری |
|
![]() |
|
ده خاطره از شهید حاج حسین خرازی |
|
![]() |
« حاجی خیر ببینی. بیا پایین تا کار دست خودت
و ما نداده ای. بچه های اطلاعات هستن. هرچی بشه ، به ت میگیم به
خدا.» رفته بود بالای دپو ، خط عراقی ها را نگاه می کرد؛ با یک طرف
دوربین . آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هرموقع خدا بخواد ، درست می
شه . هنوز قسمتمون نیس...» یک دفعه از پشت افتاد زمین . دوربین هم
افتاد جلوی پای ما .تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید.
گفت « دیدین قسمت من نبود؟»
..... |
آخرین تصویر از یک شهید در سه راهی مرگ |
|
![]() |
سریع دوربین را درآوردم و
خواستم از آخرین لحظات حیات محسن عکس بگیرم، ولی دوربین یاری نکرد.
به دوربین التماس میکردم. هر چه بر دکمههایش کوبیدم، فایدهای
نداشت..... |
![]() |
به سنگر تکیه زده بودم و به خاکها پا
میکشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق
روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.داشت رد
میشد. سلام و احوالپرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن
قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه. صداش
آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو!
همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و
برنگشتند.» |
ده خاطره از شهید مصطفی چمران |
|
![]() |
با خودش عهد کرده بود تا نیروى دشمن در خاک
ایران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.یک
روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دکتر بگو بیا
تهران.»گفت «عهد کرده با خودش، نمى آد.» |
ده خاطره از شهید مهدی باکری |
|
![]() |
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره ..... |
ده خاطره از شهید صیاد شیرازی |
|
![]() |
اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . » ..... |
ده خاطره از شهید محمود کاوه |
|
![]() |
یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. ..... |
ده خاطره از شهید محمد بروجردی |
|
![]() |
رفته بود پیش یک گروه چپی گفته بود ما همه داریم یه کارهایی می
کنیم بیایید یکی بشیم. گفته بودند: تصمیم با بالادستی هاست. باید
با اونا صحبت کنی. شرط هم کاری اینه که ایدئولوژی ما رو قبول کنین! |
ده خاطره از شهید عباس بابایی |
|
![]() |
در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. ... |
ده خاطره از شهید حسین علم الهدی |
|
![]() |
نیمه هاى شب بود که نهج البلاغه میخواند. من نگاه کردم به ایشان، دیدم چهره اش برافروخته شده و دارد اشک میریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز کردم، دیدم همان خطبهاى است که حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله میکند و مبفرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست... |
ده خاطره از شهید محمد جهان آرا |
|
![]() |
امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم. بچهها توسط بیسیم شهادتنامه خود را میگفتند و یک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچهها میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند.... |
ده خاطره خواندنی از جبهه |
|
![]() |
در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم... |
خاطراتی از حضور رهبر در مراسم تشییع شهید آوینی |
|
![]() |
... گفتند: «ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزهی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی». |
![]() |
در جبهه هر بار که از مریم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم که جاى خدا را در دلم، تنگ نکنند. |
ده خاطره از شهید عباس دوران |
|
![]() |
در آستانه عملیات بیت المقدس، دشمن دست به تحرکات گسترده ای زده بود و مرتبا نیرو و تجهیزات به جبهه های جنوبی ارسال می کرد. لذا از سوی نیروی هوایی تدبیری اندیشیده شد تا ضربه ای کاری به دشمن وارد شود لذا بعد از کسب اطلاعات لازم و تهیه نقشه های پروازی، تصمیم بر این شد که در یک عملیات گسترده هوایی عقبه دشمن از جمله نفرات و تجهیزات آنها از ارتفاع بالا بمباران شدید شود. |
ده خاطره از شهید مهدی شاه آبادی |
|
![]() |
ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند:... |
ده خاطره از شهید محسن وزوایی |
|
![]() |
در عملیات بازی دراز هلی کوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی گفت : « پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند ؟ چرا نمی آیند !؟ چرا بچه ها را به کشتن می دهی !؟ وزوایی سرش را برگرداند ، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد صدایش در فضا پیچید که می گفت : « الم تر کیف فعل ربک با صحاب الفیل ... » ... |
زندگینامه و خاطره ای از شهیده مریم فرهانیان |
|
![]() |
این شهیده بزرگوار با اوجگیری مبارزات مردم در جریان انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیماییهای مردمی علیه حکومت شاهنشاهی شرکت کرد و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به جمع این خیل عاشق پیوست و دورههای آموزشی را با موفقیت به پایان رساند.و با آغاز جنگ تحمیلی درشهر آبادان را ترک نکرد و دوشادوش برادران رزمنده به دفاع ازخاک کشورش پرداخت . |
ده خاطره از شهید علی اکبر شیرودی |
|
![]() |
وقتی خبر شهادت شهید شیرودی را به حضرت امام رساندم ایشان شدیدا منقلب شد و متاثر گشت و پس از آنکه اشک از چشمانش سرازیر شد فرمود :«شیرودی آمرزیده است.» |
ده خاطره از جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان |
|
![]() |
حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمیبینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان میشود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید. .... |
خاطراتی از شهید سید محمدرضا دستواره |
|
![]() |
گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ... |
خاطراتی از شهید سید مجتبی علمدار |
|
![]() |
شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سّید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیأت؟ به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش. به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و .. ول کن بابا! می گفت: نه ! کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ، اما کسی که در این راه نیست ، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید. |
ده خاطره از شهید عباس کریمی |
|
![]() |
حاج احمد واقعا از تبحر عباس کیف میکرد. او با وجود وسواس عجیبی که نسبت به مسایل اطلاعاتی داشت تقریبا دربست حرفهای عباس را قبول میکرد و کمتر به او ایراد میگرفت. اتفاق افتاده بود که کسی میآمد و اخباری راجع به تحرکات ضدانقلاب میداد، و عباس همه آنها را رد میکرد و آمار و ارقام متفاوتی را میگفت. |
ده خاطره از شهید عبدالحسین برونسی |
|
![]() |
در سال 52 یک روز آقای برونسی مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من می روم کاری دارم و بر می گردم اگر من دیر آمدم شما همینجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : کجا می خواهی بروی ، هیچ نگفت و رفت و شب نیامد و من خیلی نگران بودم . چون می دانستم که انقلابی است . روز بعدش که آمد دیدم که خیلی خوشحال است ..... |
زندگینامه و خاطرات شهید سید باقر طباطبایی نژاد |
|
![]() |
لحظه ای غفلت نکنید که دشمنان اسلام در کمینند، به تبعیت از فرمان امام در صحنه بوده و همیشه تابع و مطیع فرمان ولایت فقیه باشید تا از لغزشها و ضربات و لطمات مصون بمانید. .... |
عاشقانه یک خلبان با همسرش |
|
![]() |
خاتون من ، مهناز خانم گلم سلام. بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است..... |
ده خاطره از شهید حجت الاسلام والمسلمین مصطفی ردانی پور |
|
![]() |
ماه رمضان را خانه آمده بود . به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتور علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ... |
شوخ طبعی های جبهه |
|
![]() |
وقتی ازدحام نیرو بود و صدا به صدا نیم رسید برای ساکت کردن بچه ها، یکی بلند می شد و می گفت:«برادرا گوش کنید، گوش کنید» و بعد که همه توجه می کردند اضافه می کرد:«شلوغ نکنید. شلوغی کار خوبی نیست». |
8 مهر 1360 شهادت سرداران اسلام:فلاحی ،فکوری ،نامجو،کلاهدوز وجهان آرا |
|
![]() |
پس از پایان موفقیت آمیز عملیات ثامن الائمه، پنج تن از فرماندهان رده بالای ارتش و سپاه، جهت تقدیم گزارش به حضرت امام خمینی(ره) فرماندهی معظم کل قوا، عازم تهران میشوند.اما این هواپیما در 30 کیلومتری فرودگاه مهرآباد در جنوب غربی کهریزک دچار سانحه گردید. ... |
خاطراتی ازشهید سرتیپ خلبان سید موسی نامجو |
|
![]() |
از نظر ابعاد مذهبی، ایشان هیچ کم و کسری نداشت. مرتب روزه میگرفت و خیلی وقتها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه میکرد که اتاق به لرزه میافتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار میشدیم. |
خاطره سردار قاسم سلیمانی از شهید حاج احمد کاظمی |
|
![]() |
سردار سرلشگر حاج قاسم سلیمانی پیرامون شخصیت شهید احمد کاظمی اذعان داشت: احمد واقعا یک قلهای بود، متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت، برای همین میگویم احمد واقعا خلاصهای از شخصیت امام خمینی (ره) بود در ابعاد مختلفی .... |
![]() |
اواخر سال 69 مى خواستیم در منطقه اى شروع به کار تفحص کنیم که مشکلاتى داشت و مى گفتیم شاد مجوز کار به ما ندهند. بحثى در آن زمان پیش آمده و سپاه گفته بود شما راهى که دارید این است که یک شهید بیاورید تا مشخص شود در آن منطقه شهید هست. |
وقتی شاهرخ سیبیل ، شهید ضرغام شد |
|
![]() |
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. |
زندگینامه شهید محسن خلیلی |
|
![]() |
شهید محسن خلیلی دوم فروردین ماه سال 1347 درخانواده ای مذهبی دریکی ازروستاهای استان همدان دیده به جهان گشود. دومین فرزند خانواده بود او اسوه ایمان صداقت وپاکی وهمچنین نمونه ای والا ازاخلاق ورفتاربود. |
![]() |
سال ها قبل در مجله سوره طرحی را کشیدم، شهید مرتضی آوینی آن را دید، با اینکه طرحم تنها در چند خط خلاصه می شد در پشت جلد نشریه سوره به دستور آقا مرتضی چاپ شد. |
روایتی تازه از شهادت حاج همت |
|
![]() |
در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون،صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، دارند بچههای ما را اذیت میکند... من به عقب میرم تا به کمک به این بچهها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو». |
زندگینامه شهید محمدحسن شریف قنوتی |
|
![]() |
در اواسط مهر به همراه تشکلی از جوانان بروجرد به خرمشهر رفت و خود لباس رزم پوشید و با تشکیل گروه های چریکی الله اکبر و گروهان های مقاومت ، خرمشهر را برای چندمین بار از خطر سقوط حتمی نجات داد . |
خاطراتی از شهید ابراهیم هادی |
|
![]() |
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت... |
خاطراتی از شهید حاج حسن مقدم |
|
![]() |
ما در سی سالی که با حسن بودیم، چیزهای زیادی از او یاد گرفتیم و اولین موضوع که برای ما از همان سالهای اول جنگ، مشهود بود اینست که هر کار او تنها برای رضای خدا بود و دیگران را هم به این کار توصیه می کرد... |
![]() |
گفتم «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز
نمیخونی؟!» اشک توی چشمهاش جمع شد و با لبخند گفت:
«میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش
بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره دشمن تا جایی
که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
|
روایت جانسوز شام غریبان کربلای4 و وداع عاشورایی حاج حسین بصیر |
|
![]() |
حاج بصیر ایستاد کنار ساحل و شروع کرد به داد و فریاد «ای خدا» باید برویم شهدا را بیاوریم. چهارصد شهید را مگر می شود آورد. زیر آن آتش سنگین، آن سوی رودخانه، حاج بصیر مرتب داد و فریاد می کند که ای خدا شهدا را نیاوردیم. گریه می کند، توی سرش می زند،... |
![]() |
از
حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای
آمد و درست نشست روی پیشانی اش. آرام وسط قایق زانو
زد. خشک مان زده بود. بصورتش خیره شدم، چون قرص ماه می
درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.
|
![]() |
مادر حمید می گوید: یک روز متوجه شدم، حمید وقتی ناهار می خورد، در حین غذا خوردن، یک لقمه از غذایش را داخل دهانش می گذارد، یک لقمه را هم می گذارد، توی کیف مدرسه اش... |
![]() |
مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در
برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه،
خطاب به او شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار
داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند...
|
![]() |
دلواپسی مادرم طبیعی بود.اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند،به مادرم گفتم:((حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید ؟)) مادرم جواب داد: (( نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم ودیگرحرفی برای گفتن نداشتم... |
شهید سید علیرضا یاسینی از آمریکا |
|
![]() |
یاسینی که همیشه داوطلب پرواز برون مرزی بود در اواخر
سال 61 توانسته بود 75 عملیات برون مرزی را با موفقیت
کامل به انجام برساند این تعداد فقط ماموریتهای برون
مرزی بود وگرنه علیرضا در این مدت تعداد زیادی پرواز
جنگی انجام داده بود و به دلیل رشادت و لیاقتهایی که
از خود بروز داده بود در بهمن ماه سال 1361 به درجه
سرهنگ دومی می رسد...
|
![]() |
مرحله دوم عملیات فتح المبین بود. سال 61 . در این علمیات قرار بود سایت های 4و 5 آزاد شود. آن روزها، اهواز در تیررس دوربردهای عراقی ها بود. اتفاقاً شبی که عملیات شروع شد، شب جمعه بود. ما را بردند دعای کمیل. بعد از دعا، مسیری را که طی کردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم، پیاده بردند تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت 11 تا 3 صبح فردایش پیاده روی کردیم. در داخل شیاری، مار را صف کردند. فکر می کنم حدود پنجاه متری با دشمن فاصله داشتیم. |