داشت میجنگید،هوا هم خیلی گرم شده بود،کامیونی پر از مواد خوراکی و سلاح اومد راننده صدا زد که این هارو خالی کنین ولی بچه ها داشتن میجنگید.یه ساعت بعد شهید برونسی اومد کنار کامیون دید یه خانومی داره بار رو خالی میکنه.رفت جلوتر گفت:ببخشید حاج خانوم مرد اینجا نبود این بار هارو خالی کنه خانومه یه لبخند زد یه لحظه یادش اومد اینجا منطقه جنگی هست اصلا هیچ زنی اجازه نداره بیاد چطور اومده گفت:خانوم شما کی هستین؟؟؟خانوم لبخند زد و گفت مگه شما برای داداش من نیومدین بجنگید؟؟؟؟!!!!شهید برونسی تعجب کرد و گفت :مگه داداش شما کیه ، یه لحظه فکر کرد که این حضرت زینبه
حضرت زینب گفت:داداش من حسینه.شما برا داداش من میجنگید من هم هرکاری از دستم بر بیاد برا شما انجام میدم
خدایا٬ کعبه سنگ است٬ کوفه بی وفا و مدینه تنگ. به کربلا میروم تا نمازی را اقامه کنم که شمشیر از محراب قنوتش گذشته باشد و تیر سه شعبه نشانه قبولش افتد.
بگذار بگذرم وگرنه اسم اعظم تو را خواهم گفت.
و نشانه صورتت را به تمام چشم های سرگردان خواهم داد. بگذار بگذرم مگرنه خواهم گفت کربلا کجا است و نماز عشق از کدام نافله بهتر است.
میترسم اگر بدانند کربلا با توچه سودایی است زمینت را بسوزانند و آسمانت را از خون خویش رنگین کنند.
کودکی نجوا کرد : خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید پس کودک فریاد زد : خدایا با من صحبت کن و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد .
فریاد زد : خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد. ولی کودک نفهمید و در ناامیدی گریه کرد و گفت :خداا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم.